نیستی خونی در رگهای هستی
نویسنده: نگار آخوندزاده
زمان مطالعه:4 دقیقه

نیستی خونی در رگهای هستی
نگار آخوندزاده
نیستی خونی در رگهای هستی
نویسنده: نگار آخوندزاده
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]4 دقیقه
بودن یا نبودن؟ سالهاست مسئلهی بشر همین است. آدمی در طول زندگیاش بارها و بارها دست به انتخابهای مهمی میزند ولی همچنان وقتی به دوراهی بودن یا نبودن میرسد، انگار هیچ فرمانی از سوی مغزش صادر نمیشود و هر آنچه انتخاب میشود تنها یک تصمیم ناشیانه است که تصمیمگیرندهاش را به سختی قانع میکند. با این حال، انسان گاهی تمایل دارد سرش را با بودنهای بیمعنا گرم کند تا سرمای نبودن، تنش را بیش از این نلرزاند. بودنِ هر چیزی بیش از نبودِ آن میتواند انگیزهی جنگیدن برای زندگی را در دل زنده نگه دارد.
وقتی رنج نیستی با زندگی عجین شود؛ چشمانت زیبایی ماه را نمیبیند، صدای پرندگان غمگین به نظر میرسد و حتی رنگ آسمان برایت خاکستری تیره میشود. تو نمیتوانی جای خالی نبودن را با هیچ کلمهی مناسبی پر کنی و بازتاب آن در زندگیات بهقدری خودنمایی میکند که چشم بر روی بودنهای دیگر هم میبندی. اینقدر ثانیههای بودن در سالهای نبودن مرور میشود که تو بهناچار در برزخی گرفتار میشوی که بیهودگیاش در زندگیات تنیده میشود؛ ثانیههایی که هوس تکرار شدن کردهاند و تو را برای یک عمر عزادار میکنند. سوگواری میشود جزئی جداییناپذیر از زندگیات؛ سوگواری برای کسی که نیست، حسی که قرار نیست دوباره تجربهاش کنی، و یا حتی برای خودِ قبلیات که بودن را لمس کرده و حالا نبودن مثل بختک به جانش افتاده.
ترس از نداشتن، حتی در همان لحظههای داشتن هم انسان را رها نمیکند و او مدام به این فکر میکند که با عبور از لحظههای داشتن، قرار است چه بلایی بر سرش بیاید و یا چگونه آن حجم از درد را تحمل کند که سر و صدای قلبش گوش شهر را کر نکند. در واقع، این وجود است که به عدمِ وجود معنا میبخشد و میشود مسبب تمام بدبختیهای آدمیزاد. اگر طعم هستی زیر دندان آدم مزه نمیکرد، بیمزگی نیستی تا این حد او را آزار نمیداد. عباس معروفی در سمفونی مردگان اینگونه میگوید: «تنهایی را فقط در شلوغی میشود حس کرد.» هر بار که به پیکرهی این جمله دست میزنم و کالبدشکافی هزاربارهاش را از سر میگیرم، درست مثل اولین بار دستانم میلرزد. خونی که از تنهایی میچکد، نفسم را بند میآورد و عرق روی پیشانیام با فکر کردن به شلوغیهای سرشار از نبودن بیشتر میشود. میدانم علت مرگ تمام لحظات خوش، میان همین کلمات پنهان شدهاند ولی هر بار از یافتن آن عاجز میشوم. تمام مرگهای مشکوک در مغزم فریاد میزنند: «چگونه نیستی همیشه پیروز میشود؟»
پذیرش نیستی، گاه بهقدری طاقتفرسا میشود که فرد ترجیح میدهد تا سالیان سال آن را انکار کند و فقط به بودن، حتی به غلط، فکر کند. اما در این میان، افرادی هم هستند که نیستی را بهمنزلهی موهبتی میدانند که میتواند آنها را به هستیهای ارزشمند نزدیک کند. تنها کسانی که آنسوی نبودن را دیدهاند، نور هستی چشمشان را نمیزند. شاید عدمِ وجود، همانند آخرین لحظات غروب، واهمهی تاریکی را در دل بیندازد اما صبوری برای طلوعی دیگر میتواند او را از عمق تاریکی بیرون بکشد.
مخاطب فیلم Nowhere به کارگردانی Albert Pinto این مفاهیم را بهخوبی درک میکند. این فیلم داستان خانوادهای را روایت میکند که کشورشان را برای فرار از جنگ ترک میکنند. شخصیت اصلی فیلم، زنی باردار به نام «میا» است که فرزند دیگرش بهدست نظامیان کشته میشود و میا خود را در این موضوع مقصر میداند. این فقدان هر لحظه او را عذاب میدهد، ولی همراهی همسرش تا حدودی رنج نبودن را برای او قابلتحمل میکند. در راه فرار شرایطی پیش میآید که مسیر آنها از هم جدا میشود و میا بهتنهایی با مشکلاتی که برایش پیش میآید مبارزه میکند. میا در بین امید و ناامیدی، هستی و نیستی، مرگ و بقا دستوپا میزند و از یک جایی به این باور میرسد که برای نجات فرزند تازهمتولدشدهاش باید از دل تاریکی امید را بیابد و نگذارد نبودنها باعث فراموشی بودنها شود.
انسان معمولاً از نیستی دیوار بلندی میسازد و بعد پنجرههای دلش را رو به این دیوار باز میکند؛ دریغ از اینکه این پنجره هرگز نمیتواند طعم نور را بچشد، مگر اینکه نردبان اندیشیدن بتواند او را نجات دهد و افقهای روشنی را برایش نمایان کند.

نگار آخوندزاده
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
نظری ثبت نشده است.